نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمهی چارمين بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرودآمد از سرا گامزنان ٭ انديشناک از حرارتی تازه که با رگهایِ کبودِ پستاناش میگذشت ٭ و اين خود بهتبِ سنگينِ خاک مانندهبود که ليمویِ نارس از آن بهرهمیبرد ٭ و در چشمهایاش که به سبزه و مهتاب مینگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در لمبرهایاش میسوخت ٭ و اين خود عطشی سيریناپذير بود چونان ناسيرآبییِ جاودانهیِ علف، که سرسبزییِ صحرا را مايه بهدستمیدهد ٭ و شرمناکِ خاطرهيی لغزان و گريزان وديربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانهمردی چنان تند، که با راههایِ تناش آنگونه چالاک يگانه بود ٭ و بدانگونه آزمند براندامِ خفتهیِ او دستمیسود ٭ و جنبشاش به نسيمی میمانست از بویِ علفهایِ آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زير میافکند تا دانهیِ نارس آشکارهشود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود ٭ و فوارهیِ باغ بود که با حرکتِ بازوهایِ نازکاش بر آبگيرِ خُرد میرقصيد.
و عروسِ تازه بر پهنهیِ چمن بخفت، در شب نيمهیِ چارمين.
و در آندم، من در برگچههایِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و ای بسا که در آبهایِ ژرف ٭ و نفسِ بادی کهشکوفهیِ کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد ٭ و چشمههایِ روشنِ باران در من میگريست.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهیِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه که در شب نيمهیِ چارمين بر بسترِ علفهایِ نورسته خفتهبود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خويش بر خود بلرزيد.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روحِ گياهی! تنِ من زندانِ تو بود.
و عروسِ تازه، پيش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساسکند از روحِ درخت و باد و برکه بارگرفت، در شبنيمهیِ چارمين ٭ و من شهری بیبرگ و باد را زندانِ خود کردم بیآنکه خاطرهیِ باد و برگ از من بگريزد.
چون زاده شدم چشمانام به دو برگِ نارون میمانست، رگانام به ساقهیِ نيلوفر، دستانام به پنجهیِ افرا ٭ و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهیِ باران.
و چندانکه نارونِ پير از غضبِ رعد بهخاکافتاد دردی جانگزا چونان فريادِ مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمهی چارمين بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرودآمد از سرا گامزنان ٭ انديشناک از حرارتی تازه که با رگهایِ کبودِ پستاناش میگذشت ٭ و اين خود بهتبِ سنگينِ خاک مانندهبود که ليمویِ نارس از آن بهرهمیبرد ٭ و در چشمهایاش که به سبزه و مهتاب مینگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در لمبرهایاش میسوخت ٭ و اين خود عطشی سيریناپذير بود چونان ناسيرآبییِ جاودانهیِ علف، که سرسبزییِ صحرا را مايه بهدستمیدهد ٭ و شرمناکِ خاطرهيی لغزان و گريزان وديربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانهمردی چنان تند، که با راههایِ تناش آنگونه چالاک يگانه بود ٭ و بدانگونه آزمند براندامِ خفتهیِ او دستمیسود ٭ و جنبشاش به نسيمی میمانست از بویِ علفهایِ آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زير میافکند تا دانهیِ نارس آشکارهشود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود ٭ و فوارهیِ باغ بود که با حرکتِ بازوهایِ نازکاش بر آبگيرِ خُرد میرقصيد.
و عروسِ تازه بر پهنهیِ چمن بخفت، در شب نيمهیِ چارمين.
و در آندم، من در برگچههایِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و ای بسا که در آبهایِ ژرف ٭ و نفسِ بادی کهشکوفهیِ کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد ٭ و چشمههایِ روشنِ باران در من میگريست.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهیِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه که در شب نيمهیِ چارمين بر بسترِ علفهایِ نورسته خفتهبود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خويش بر خود بلرزيد.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روحِ گياهی! تنِ من زندانِ تو بود.
و عروسِ تازه، پيش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساسکند از روحِ درخت و باد و برکه بارگرفت، در شبنيمهیِ چارمين ٭ و من شهری بیبرگ و باد را زندانِ خود کردم بیآنکه خاطرهیِ باد و برگ از من بگريزد.
چون زاده شدم چشمانام به دو برگِ نارون میمانست، رگانام به ساقهیِ نيلوفر، دستانام به پنجهیِ افرا ٭ و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهیِ باران.
و چندانکه نارونِ پير از غضبِ رعد بهخاکافتاد دردی جانگزا چونان فريادِ مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمهی چارمين بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرودآمد از سرا گامزنان ٭ انديشناک از حرارتی تازه که با رگهایِ کبودِ پستاناش میگذشت ٭ و اين خود بهتبِ سنگينِ خاک مانندهبود که ليمویِ نارس از آن بهرهمیبرد ٭ و در چشمهایاش که به سبزه و مهتاب مینگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در لمبرهایاش میسوخت ٭ و اين خود عطشی سيریناپذير بود چونان ناسيرآبییِ جاودانهیِ علف، که سرسبزییِ صحرا را مايه بهدستمیدهد ٭ و شرمناکِ خاطرهيی لغزان و گريزان وديربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانهمردی چنان تند، که با راههایِ تناش آنگونه چالاک يگانه بود ٭ و بدانگونه آزمند براندامِ خفتهیِ او دستمیسود ٭ و جنبشاش به نسيمی میمانست از بویِ علفهایِ آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زير میافکند تا دانهیِ نارس آشکارهشود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود ٭ و فوارهیِ باغ بود که با حرکتِ بازوهایِ نازکاش بر آبگيرِ خُرد میرقصيد.
و عروسِ تازه بر پهنهیِ چمن بخفت، در شب نيمهیِ چارمين.
و در آندم، من در برگچههایِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و ای بسا که در آبهایِ ژرف ٭ و نفسِ بادی کهشکوفهیِ کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد ٭ و چشمههایِ روشنِ باران در من میگريست.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهیِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه که در شب نيمهیِ چارمين بر بسترِ علفهایِ نورسته خفتهبود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خويش بر خود بلرزيد.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روحِ گياهی! تنِ من زندانِ تو بود.
و عروسِ تازه، پيش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساسکند از روحِ درخت و باد و برکه بارگرفت، در شبنيمهیِ چارمين ٭ و من شهری بیبرگ و باد را زندانِ خود کردم بیآنکه خاطرهیِ باد و برگ از من بگريزد.
چون زاده شدم چشمانام به دو برگِ نارون میمانست، رگانام به ساقهیِ نيلوفر، دستانام به پنجهیِ افرا ٭ و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهیِ باران.
و چندانکه نارونِ پير از غضبِ رعد بهخاکافتاد دردی جانگزا چونان فريادِ مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمهی چارمين بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرودآمد از سرا گامزنان ٭ انديشناک از حرارتی تازه که با رگهایِ کبودِ پستاناش میگذشت ٭ و اين خود بهتبِ سنگينِ خاک مانندهبود که ليمویِ نارس از آن بهرهمیبرد ٭ و در چشمهایاش که به سبزه و مهتاب مینگريست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در لمبرهایاش میسوخت ٭ و اين خود عطشی سيریناپذير بود چونان ناسيرآبییِ جاودانهیِ علف، که سرسبزییِ صحرا را مايه بهدستمیدهد ٭ و شرمناکِ خاطرهيی لغزان و گريزان وديربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت ميانِ اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانهمردی چنان تند، که با راههایِ تناش آنگونه چالاک يگانه بود ٭ و بدانگونه آزمند براندامِ خفتهیِ او دستمیسود ٭ و جنبشاش به نسيمی میمانست از بویِ علفهایِ آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زير میافکند تا دانهیِ نارس آشکارهشود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود ٭ و فوارهیِ باغ بود که با حرکتِ بازوهایِ نازکاش بر آبگيرِ خُرد میرقصيد.
و عروسِ تازه بر پهنهیِ چمن بخفت، در شب نيمهیِ چارمين.
و در آندم، من در برگچههایِ نورسته بودم ٭ يا در نسيمِ لغزان ٭ و ای بسا که در آبهایِ ژرف ٭ و نفسِ بادی کهشکوفهیِ کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد ٭ و چشمههایِ روشنِ باران در من میگريست.
نفسِ کوچکِ باد بود و حريرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهیِ باغ بود ٭ و عروسِ تازه که در شب نيمهیِ چارمين بر بسترِ علفهایِ نورسته خفتهبود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خويش بر خود بلرزيد.
و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روحِ گياهی! تنِ من زندانِ تو بود.
و عروسِ تازه، پيش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساسکند از روحِ درخت و باد و برکه بارگرفت، در شبنيمهیِ چارمين ٭ و من شهری بیبرگ و باد را زندانِ خود کردم بیآنکه خاطرهیِ باد و برگ از من بگريزد.
چون زاده شدم چشمانام به دو برگِ نارون میمانست، رگانام به ساقهیِ نيلوفر، دستانام به پنجهیِ افرا ٭ و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهیِ باران.
و چندانکه نارونِ پير از غضبِ رعد بهخاکافتاد دردی جانگزا چونان فريادِ مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.